سلام دوست جوووونیا
من اومدم تا ادامه ی رمانم رو بذارم و به امید خدا تا اخر تابستون کلک این رمانو بکنم . البته اگه سایت دوباره فیلتر نشه
دوستتون دارم بسی زیاد
سرش را بیشتر به شانه ام می فشارد و می گوید : من که این نظرو ندارم .
سرش را می بوسم و می گویم : چه نظری داری ؟
سرش را بالا می گیرد . در قهوه ای بی نقص چشمانش گم می شوم . چشمانش بی شک جادو دارند . این را از همان روز اولی که در آن کافه دیدم اش دریافتم . با لبخند دم می زند : چشمام زشتن .
تک خنده ای می کنم . نمیدانست همین چشمانی که ادعا داشت زشت هستند چه بلایی بر سر من آورده اند . دلم می خواهد منکر شوم