-
تعداد ارسال ها
133 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2
nafas70 آخرین باز در روز 24 آبان 1397 برنده شده
nafas70 یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
اعتبار در سایت
259 بار تشکر شدهدرباره nafas70

آخرین بازدید کنندگان نمایه
898 بازدید کننده نمایه
-
آن قدر در خیابان ها قدم می زند تا اینکه به خانه باز می گردد. قبل از اینکه کسی او را ببیند به سرعت از حیاط می گذرد و از پله ها بالا می رود. در را باز می کند و وارد خانه می شود، مهسا در سالن نشسته است و درس هایش را می نویسد. سرش را که بلند می کند با دیدن او شکه می شود. بهت زده از جایش برمی خیزد و با وحشت به زخم گوشه لب او و جای انگشتانی که روی گونه اش مانده است، خیره می شود. مهسا- وای خدا...چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده آبجی؟ همانطور که می خواهد از کنارش بگذرد با صدای ضعیفی می گوید: - چیزی نیست. او مانعش می شود- روی گونه ات جای سیلیه... تموم لباسات خیسه، چشمات پف کرده، گ
-
ناگهان او فریاد می زند- درسته یا نــــــه؟ شکه می شود، کمی عقب می رود و به سختی سرش را به نشان مثبت تکان می دهد و می گوید: - آره...مَـ هنوز این کلمه را کامل نگفته است که او با خشم به سمتش می آید و چنان سیلی محکمی به گوشش می کوبد که او به دیوار برخورد می کند و روی زمین می افتد. تمام تنش از ترس سست می شود، همانطور که نفس نفس می زند با دستهای لرزان دستی به گوشه لبش می کشد و به خونی که از لب هایش جاری شده است، نگاه می کند. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر می شود و به بدبختی اش می اندیشد. آخر او سزای کدام گناهش را می بیند؟! چرا این غم ها دنیایش را رها نمی کنند؟ سیاوش به سمتش م
-
صبح روز چهارم همراه با مهسا و راضیه از خانه خارج می شود تا سرکوچه را همراه آن ها می رود و پس از اینکه به آن ها تأکید می کند در راه مدرسه مراقب خودشان باشند، مسیرش را به سمت دیگری تغییر می دهد. کمتر از ده دقیقه به ایستگاه واحد می رسدو مثل چند روز قبل منتظر آمدن اتوبوس می شود. هوا از روزهای قبل سردتر شده است و باران هم نم نم می بارد. از آنجایی که لباس گرمی برتن ندارد دست هایش را درهم گره می کند تا کمی گرم بشود. چند دقیقه ای می گذرد تا اینکه از انتهای خیابان اتوبوس قرمز رنگی را می بیند که به ایستگاه نزدیک می شود. زیرلب از خدا می خواهدکه امروز را بتواند کاری پیدا کند، دیگر هیچ پولی برایشان نم
-
مهسا که دور می شود اوکیف روی شانه ایش را برمی دارد- من موبایلمو سرکار جا گذاشتم میرمو زود برمیگردم این را می گوید و به سرعت به سمت خروجی را می افتد، امکان ندارد او را ببخشد! هرگز نمی تواند تحمل کند او چنین فکری درمورد مهسا کرده باشد! او نابودی را به جان خریده بود که زندگی خواهرش را نجات دهد آن وقت چگونه اجازه دهد زندگی او هم نابود شود؟ به سرعت خودش را به خانه او می رساند مثل همیشه زنگ در را که فشار می دهد او با شنیدن صدایش در را باز می کند. دوان دوان از پله های آپارتمان بالا می رود و خودش را به طبقه ششم می رساند. درب خانه مانند همیشه برایش باز شده است. داخل که می شود با نگاه به
-
وارد خانه می شود و به سمت اتاق می رود، صدای مهسا از آشپزخانه 6متری کوچکشان می آید- سلام آبجی سرجایش متوقف می شود و نگاهش می کند، او مشغول آشپزی است- سلام...ببخشید عزیزم رفتم بیرون یادم رفت غذا درست کنم. مهسا- اشکالی نداره، خودم دارم ماکارونی درست می کنم. سری تکان می دهد، همینکه می خواهد به سمت اتاق برود عطر آشنایی را احساس می کند با دقت آن بو را استشمام می کند و سپس رو به مهسا می گوید: - فرنوش اینجا بود؟! مهسا با شنیدنش متعجب می شود- از کجا فهمیدی؟! - بوی عطر همیشگی اش میاد. مهسا خنده ای می کند- آفرین خیلی دقیقی! نیم ساعت پیش اینجا بود. -
-
نمی داند چقدر گذشته است که صدای باز شدن درب خانه می آید و سپس صدای مهسا - آبجی؟ خونه نیستی؟ در ذهنش تداعی می شود اگر مهسا او را با این حال ببیند وحشت زده می شود... با این فکر به سرعت از جایش برمی خیزد از رختخواب هایی که گوشه ی اتاق گذاشته اند بالش و پتویی برمی دارد و خودش را به خواب می زند، همین که پتو را روی سرش می کشد ناگهان چراغ اتاق روشن می شود. مهسا- آبجی؟ خوابیدی؟ دستانش را روی دهانش فشار می دهد تا صدایی از گلویش خارج نشود و او تصور کند خوابیده است. لحظاتی طول می کشد تا اینکه دیگر صدایی از او نمی شنود. آنقدر در همان حال می ماند تا اینکه بالاخره به خواب می رود. نوری ک
-
با احساس آب سرد بر روی پوستش، چشم هایش را باز می کند. چهره اخم آلود او را که نزدیک به خودش می بیند دوباره ترس به سراغش می آید. او با لیوان آبی که در دست دارد کنارش زانو زده است، از جایش برمی خیزد و می گوید: - از خونه ی من گمشو بیرون! و سپس آرام آرام دور می شود و به سمت پله های وسط خانه اش می رود. اشک هایش دوباره سرازیر می شود، با بدن سست و بی حال به سختی بلند می شود، کیف روی شانه ایش را بر می دارد و از آنجا خارج می شود. گویی آن شب خدا آن مرد را برسر راهش قرار داده بود تا یک بار دیگر حقیقت تلخش را به یادش بیاورد! در کنار خیابان قدم برمی دارد و حرف های او را برای خودش تک
-
آهی می کشد و با آشفتگی به خیابان خیره می شود، بغض گلویش را فشار می دهد و نسبت به خودش و دنیای اطرافش احساس تنفر می کند...اشکی از گوشه چشمش جاری می شود که به سرعت مانعش می شود و باز هم از آن شراب می نوشد. دقایقی می گذرد تا اینکه وارد کوچه ای زیبا در بالاترین نقاط شهر می شوند. او ماشین را لحظه ای پشت درب خانه ای متوقف می کند و پس از اینکه با ریموت در را باز می کند، داخل می شود. خانه ای را می بیند ک درست شبیه به یک رویا می ماند، تمام دیوارهای آن خانه شیشه ای هستند به طوری که به راحتی داخلش دیده می شود. حیاط نسبتاً بزرگی دارد، سمت چپش یک استخرزیبا قرار دارد که اطرافش با چراغ های حبابی زی
-
مشغول تعویض مانتویش که میشود صدای زنگ در آپارتمان را میشنود. در که باز میشود صدای مردی میآید- سلام؟ این صدای کامبیز است. فرنوش- سلام چیه چیکار داری؟ - تبسم اینجاست؟ آقا سیا منو فرستاده دنبالش، شما برید خونه باغ آقا سیا خودشم اونجاست، اون باید امشب باید بره یه جای دیگه! فرنوش- پس چرا خودش زنگ نزد چیزی بگه؟ کامبیز خشمگین میشود- ایناش به تو ربطی نداره، بگو بیاد! با شنیدنش دندانهایش را رویهم فشار میدهد و زیر لب بدوبیراهی نثار سیاوش میکند. دیگر صدایی از آنها نمیشنود، طولی نمیکشد که فرنوش در چهارچوب در نمایان میشود، قبل از اینکه حرفی بزند ب
-
با ترس و نگرانی به اطرافش نگاه میکرد. اتاق بزرگی بود که در آن یک میز و چند دست کاناپه در آن چیده شده بود. مردی را دید که پشت میز نشسته و سیگار میکشید. سرش کاملاً تاس بود ابروان کوتاه، چشمانی نسبتاً ریز، پوستی سبزه رو و سبیل پرشتی پشت لبش داشت. فرنوش نگاهش کرد و گفت- سلام آقا سیاوش سیاوش در جواب او سری تکان داد و نگاهش روی تبسم ثابت ماند! تبسم که نگاه او را دید به سرعت سرش را پایین انداخت... به شدت ترسیده بود و تپش قلبش زیاد شده بود. فرنوش- این دوستمه، خیلی به پول احتیاج داره! اومدیم کمک کنی پولشو جور کنه! سیاوش بدون اینکه از او چشم بردارد به فرنوش اشاره میکند که از جلوی
-
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی عراقی «ن»
-
یک شب لبان تشنه ی من با شوق در آتش لبان تو می سوزد چشمان من امید نگاهش را بر گردش نگاه تو می دوزد فروغ فرخزاد
-
شــــــــــــــرکت کنـــــــــــید مشاعره باکلمات انگلیسی !
nafas70 پاسخی برای Mohadeseh.f ارسال کرد در موضوع : بحث و گفتگو
dear عزیزم -
به سختی در راهروی بیمارستان قدم برمی داشت، دستی به صورتش کشید و پیشانیاش را از قطرات سمچ عرق پاک کرد. به تنها چیزی که فکر میکرد رفتن به داروخانه و خرید داروهای مهسا بود. با یک تاکسی خودش را به آن داروخانه رساندو داخل شد. داروخانهی بزرگ و مجهزی به نظر میرسید که کمی شلوغ بود. به محل تحویل نسخه رفت و پس از اینکه دقایقی منتظر شد، نسخه را به مسئول مربوطه داد. کمتر از ده دقیقه مسئول مربوطه نگاهش کرد و گفت: - برین صندوق سری تکان داد و با همان بی حالی به سمت صندوق راه افتاد. خانم صندوق دار نگاهی به صفحهی سیستمش انداخت و خونسردانه گفت: - یک میلیون و سیصد! با شنیدنش ما
-
پرستار- کجایی تو دختر؟ برو اتاق آقای دکتر باهات کار داره سری تکان داد و به سمت اتاق دکتر روانه شد. دکتر با دیدنش به صندلی اشاره کرد و گفت: - بفرمایین بشینید سرش را به چپ و راست تکان داد و همزمان گفت: - ممنون راحتم... ام... چیزی شده؟ دکتر- عمل خواهرت موفقیتآمیز بود الان دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما فعلاً باید تو بیمارستان بستری باشه و یه مدتم دارو مصرف کنه تا قلبش نرمال کار کنه، تو اون مدتی که دارو مصرف میکنه باید خیلی مراقبش باشی، مرتب باید چکاب شه، تقویت شه و از لحاظ روحی تو شرایط مساعدی باشه. کم کم احساس میکرد مفهوم حرفهای او برایش سخت میشود و آن اتا
درباره نودهشتیا
نودهشتیا اولین کتابخانه مجازی فارسی زبانان جهان می باشد که در سال 1388 - 2010 تاسیس و در سال 1393 - 2015 توسط گروه مدیریت فعلی احیا شد . هدف نودهشتیا ایجاد پلتفرم و محلی برای انتشار و حمایت از آثار هنرمندان ( نویسندگان ، گویندگان ، شاعرین و ... ) ، ترویج فرهنگ کتاب خوانی ، بالا بردن سرانه مطالعه و آموزش های مفید در خصوص نویسندگی و ... بوده است .