F.Ghorbaniniya 1,541 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم!!! 3 3 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد. 8 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 دیگه از این بهتر مگر چیزی هست؟! حاکمی رسم بنهاد هر که در ولایت او دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند. جمع کثیری هم با دیدن وضع میخندیدن و کودکان بدنبال او شادان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: بسیار سخت میگذرد؟! دزد گفت : نه ! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادی میکنند و شادند، دیگه از این بهتر مگر چیزی هست؟! 6 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
YeGaNeH 21,629 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمانخانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي ميكردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبهها ميگذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدنياش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده استاو به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد.او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدمهاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام ميكنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام ميدهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن.آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه! 4 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 در راه خدا کمکم کن... فقیری عادت داشت کنار در موزه ای گدایی میکرد. روزی یک توریست خارجی از کنار او میگذشت. فقیرگفت : در راه خدا کمکم کن... توریست گفت : what فقیر تکرار کرد : در راه خدا کمکم کن... توریست گفت : what چون چند بار این گفتگو رد و بدل شد، فقیر حوصله اش سر رفت و بعد از اینکه توریست ازش عکسی به یادگار گرفت قدم زنان دور شد... این توریست بسیار پولدار بود. وقتی به کشورش بازگشت با دوست ایرانی زبانی تماس گرفت و ازش ترجمه در راه خدا کمکی کن را خواست...... دوستش گفت که این بیچاره ازت کمک خواسته تا بتونه چیزی بخوره... دل توریست به درد اومد و برای مرد فقیر با کمک سازمان خیریه ایی 1 میلیون دلار به همراه عکس مرد فقیر و آدرسی که باهاش برخورد کرده بود فرستاد تا پول به دستش برسد... خلاصه پول به دست سازمان مربوطه رسید. مسئول سازمان گفت یک میلیون برای یه گدا زیاده ! 200 هزارتا براش کافیه و خوبه... 200 هزارتا رو داد به دست استاندار که به دست گدا برسونه و الباقی رو برای خودش برداشت... استاندار گفت 200 هزارتا برای گدا زیاده!2 هزارتا خوبه براش... 2 هزارتا برای شهردار فرستاد و الباقی رو برداشت... شهردار گفت 2 هزارتا زیاده .....! 200 دلار کافیشه... 200 دلار فرستاد کلانتری که به دست گدا برسونن... رییس کلانتریم گفت 200 دلار .... ! 20 تا واسه گدا که یه غذایی بخوره بقیش هم برای من... سرباز رو صدا کرد که برو به گدای موزه این 20 دلار رو بده... سرباز به گدا که رسید گفت یادته اون توریست خارجیه که ازش کمک میخواستی و باهات عکس گرفت؟ مرد فقیر گفت که آره خیلی هم خوب یادمه... سرباز گفت : سلام میرسونه و گفت خدا کریمه، غصه نخور! 6 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 اقتصاد مظفری! در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده روزی قصابی های تهران سر از خود گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابانها ریخته و بر علیه قصاب ها شعاردادند! این خبر به گوش مظفرالدین شاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند! سلطان صاحبقران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال! مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته این بار به خیابانها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند.. هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند! این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال! و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند! به راستی تاریخ تکرار مکررات است! 5 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در اسفند 96 وصیتنامه حسین پناهی قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم. کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد! مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند! روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید! کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید. گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد! در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند. از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم 7 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Ericsson 9 گزارش دادن ارسال شده در فروردین 97 نامه های دیروزی و امروزی دیروزی سلام بر تو ای هوشنگ...هم اکنون که این نامه را باز میکنی و می خوانی، اندوه ناگفتنی ای مرا در بر گرفته است. هوشنگ مگر نگفته بودی که به خواستگاری ام می ایی و مرا از ترشیدگی رها می سازی؟ هوشنگ نیستی که ببینی چگونه از دلتنگی و دوری ات، بی قراری می کنم..ایا این درست است که تو خاطرات گذشتمان را از یاد بردی؟ به یاد نداری که چه شب ها که از ترس کتک خوردن از جانب پدرم به پشت پنجره می امدم و با تو حرف می زدم... چه روزها که همراه هم دیگر تا پارک محله نرفته و عین چی نترسیده که مبادا فرد اشنایی ما را ببیند ... چه وقت ها که که پدرم از ترس ابرویش مرا دعوا نموده و با شلنگ در حیاط بدنبالم افتاده و تا جان در بدن داشته ام مرا کتک زده تا تو را فراموش کنم. اما فراموش کردنت از محالات زندگی من است..هوشنگ عزیزم بیا چون اگر نیایی همین فردا مرا به پسر سیبیلوی محله مان قاسم می دهند.. و اخر سر او مرا از ترشیدگی در خواهد اورد.. نامه امروزی سلام هوشنگ... باید بگم خیلی دوست داشتم ولی متاسفم که این حرفو میزنم.. ما بدرد هم نمی خوریم... من فردا عروسی می کنم پس دیگه سراغمو نگیر.. خداحافظ 6 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Wahid 3,532 گزارش دادن ارسال شده در فروردین 97 شخصی بعد از نماز در بلندگو گفت: آهای مردم همگی گوش کنید! میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده، زناکار و خلافکار بوده و هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است.. بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی! احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت: مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم خدا آبرویم را نبرد! اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است! 4 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.mahdiyeh. 1,208 گزارش دادن ارسال شده در فروردین 97 (ویرایش شده) کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستدار تو - بابی بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد. نامه شماره دو سلام خدا اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد. نامه شماره سه سلام خدا اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه شماره چهار سلام خدا مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی ویرایش شده در فروردین 97 توسط .mahdiyeh. 3 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Asaliooo 9 گزارش دادن ارسال شده در مرداد 97 یه روز یه دانشجو واسه خوردن غذا میره سلف .ولی مستقیم میره سر میز اساتید و روبه رو ی استاد دانشگاه میشینه.وشروع می کنه به غذا خوردن .استهد که عصبانی می شه میگه:پرنده ها با گاو ها یک جا غذا نمی خورن دانشجو خونسرد میگه:بله واسه همین من پر می زنم میرم سر یه میز دیگه استاد که شدیدا از دست دانشجوی حاضر جواب حرص می خورد تصمیم میگیره سر امتحان بزنه دهن دانشجو رو سرویس کنه!بعدا متوجه میشه دانشجو میتونه به راحتی اون درسو پاس کنه واسه همین بش میگه .....:یه سوال می پرسم اگه جواب منطقی بدی نمرتو میدم و سوال اینه:تو یه کیسه پول و یکی دیگه عقل و شعور قرار داره تو کدومو انتخاب می کنی؟دانشجو:کیسه پر پول ...ایتاد :ولی من عقل و شعور ،چون خیلی مهم تره دانشجو پا روی پا میزاره:بله دقیقا چون هر کس چیزی رو بر میداره که نداره! استاد که خونش به جوش اومده پای برگه می نویسه گاو و برگه رو به دانشجو میده.دانشجو بدون اینکه برگه رو نگاه کنه از کلاس میره بیرون ولی چند لحظه بعد بر می گرده میگه:خیلی ببخشین،شما پای برگه من امضاتونو زدین ولی یادتون رفت نمرمو بدین:)) 4 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Royakade 976 گزارش دادن ارسال شده در مرداد 97 (ویرایش شده) طرف دختر همسایهمون بود.....خیلی کم بیرون میومد....واسه همین من فقط دو سه بار وقتایی که تو بالکن بودم تو حیاط خونشون دیدمش...خـــــــــــــــــیلی سر ب زیر و با حیا بود.....وقتی میومد تو حیاط درس بخونه طوری که منو نبینه واسش گل می انداختم...دیگه پــــــــــــــــــــاک عاشقش شده بودم عاشق کسی که حتی درست چهرشو ندیدم ...اخه موهای بلندی داشت و صورتش با خرمن موهاش پوشونده میشددرس و مشقم...کار و زندگیم..فکر و ذکرم شده بود اون.. تا اینکه وقتی ی روز از تو بالکن نگاش میکردم سرشو اورد بالا و با صدای کلفتی گفت:اسکل من پسرم ...اینقدر گل ننداز تو خونه ی ما): !!!! ویرایش شده در مرداد 97 توسط Royakade 4 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Samaaa 7 گزارش دادن ارسال شده در مرداد 97 در 3 ساعت قبل، Royakade گفته است : طرف دختر همسایهمون بود.....خیلی کم بیرون میومد....واسه همین من فقط دو سه بار وقتایی که تو بالکن بودم تو حیاط خونشون دیدمش...خـــــــــــــــــیلی سر ب زیر و با حیا بود.....وقتی میومد تو حیاط درس بخونه طوری که منو نبینه واسش گل می انداختم...دیگه پــــــــــــــــــــاک عاشقش شده بودم عاشق کسی که حتی درست چهرشو ندیدم ...اخه موهای بلندی داشت و صورتش با خرمن موهاش پوشونده میشددرس و مشقم...کار و زندگیم..فکر و ذکرم شده بود اون.. تا اینکه وقتی ی روز از تو بالکن نگاش میکردم سرشو اورد بالا و با صدای کلفتی گفت:اسکل من پسرم ...اینقدر گل ننداز تو خونه ی ما): !!!! خخخخ این موضوع واس منم پیش اومده 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
BeNNeT 9,051 گزارش دادن ارسال شده در مرداد 97 آسایش در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :))) 2 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Royakade 976 گزارش دادن ارسال شده در شهریور 97 اساتید و دانشجویان تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست! وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند! همه با عجله به سمت در خروجی میدویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود. از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمیترسی! استاد با خونسردی گفت: اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود پری جادویی یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنید. خانم گفت: من میخواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادوییاش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق میافته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر... پری چوب جادوییاش را چرخاند و آقا نود ساله شد! خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد! مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده میدوید و میگفت: من عاشقتم... مرخصی تازه عروس همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی ازدواج کرده بود و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش میگذشت، بدجوری دلتنگ خانواده پدریاش شده بود. او چندین بار از شوهرش درخواست میکند که برای دیدن پدر و مادرش به شهرشان، به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند، ولی شوهرش هر بار به بهانهای از زیر بارِ موضوع شانه خالی میکرد. زن که در این مدت با چگونگیِ برخورد مأموران زیر دست شوهرش و مکاتبه آنها برایِ گرفتنِ مرخصی و سایر امورِ اداری کم و بیش آشنا شده بود، به فکر میافتد که حالا که همسرش به خواسته وی اهمیت نمیدهد، او هم بهصورت مکتوب و همانند سایر ماموران برای رفتن و دیدار با خانوادهاش، درخواست مرخصی بکند. پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح، خطاب به همسرش مینویسد: جناب .... فرماندهی محترم ... اینجانب .......، همسرِ حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگان خود هستم، حال که شما بهدلیلِ مشغله بیش از حد، فرصت سفر و دیدار با بستگان را ندارید، بدینوسیله از شما تقاضا دارم که با مرخصی اینجانب، به مدت ... روز برای مسافرت و دیدن پدر و مادر و اقوام موافقت فرمایید. با احترام، ..... همسر شما و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش میگذارد. چند وقت بعد جواب نامه، به این مضمون به دستش رسید: سرکار خانم .. ... عطف به درخواست مرخصیِ سرکارِ عالی جهت سفر برایِ دیدار با اقوام، بدینوسیله اعلام میدارد با درخواست شما به شرط تعیین جانشین موافقت میشود. فرمانده پاسگاه.. 3 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Royakade 976 گزارش دادن ارسال شده در شهریور 97 ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر ! ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟ ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن ! دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟ پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : “ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻼﻡ. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻟﻄﻔﺎً ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻦ !” ﭘﺪﺭ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ حلقه زد!! ﻭ این بار پدر ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، به تو هیچ ربطی نداره ، چشات در آد !!! خخخخخخخخخخ 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر